اشعار احمد زارعی

  • متولد:

با مهر خنده زد که «جواب تو روشن است!» / احمد زارعی


ـ «ای ماه! هیچ حرف حساب تو روشن است؟»
با مهر خنده زد که «جواب تو روشن است!»

آمد به خلوتم سحر و گفت با دلم:
«در نزد آفتاب، حساب تو روشن است»

اشکم چکید از سر مژگانِ همچو شمع
گفت: «آه، شعله در دل آب تو روشن است»

ـ «در پشتِ چترِ زلف، چه داری؟ که آسمان
از نور تابناک سحاب تو روشن است

از فرط نورِ مهرِ تو نتوان رخ تو دید»
گفت «از دو چشم پر ز گلاب تو روشن است»

ـ «در عشق تو ز آبرویم دست شسته ام»
خندید: «از دو چشم پُر آب تو روشن است»

هر برگ آن، ز مهرِ که آیینه خانه بود؟
یا از چه، برگ برگ کتاب تو روشن است؟

هر صفحه اش چو آینه ی مهر روی اوست
زین روی، حال درس و کتاب تو روشن است

ـ «رفت از کفم نماز، برو.» گفت: «سال هاست
وضع نمازِ مثل حبابِ تو روشن است»

1957 0 5

عبور کرد و مرا پشت در به خویش گذاشت / احمد زارعی

و ما کجا و تو ای باصفا! کجا بودی؟
تو از نخست، شهیدی میان ما بودی
 
تو از نخست، صدایت ز جنس خاک نبود
نمی شنید صدا را کسی که پاک نبود
 
صدای تو که به رنگ دعا درآمده بود
دعای تو که ز خود تا خدا برآمده بود
 
صدا نبود، که گویی نماز می خواندی
شهود بود، شهود، آنچه باز می خواندی
 
در آن کلام که طعم نماز را می داد
و عطر زنده ی شب های راز را می داد
 
در آن صدا که طنینی ز وحی در آن بود
حضور مهر ولایت همیشه تابان بود
 
بدون واژه، بدون گلو سخن می گفت
بدون من، همه اویی ز او سخن می گفت
 
صدا، صدای بسیج از گلوی عرفان بود
صدا، صدای شهیدی میان میدان بود
 
از آن شهید، که در هر نماز گلگون بود
از آن شهید که محراب، غرقه در خون بود
 
میان تیره ی مِه، روی در سپیدی داشت
میان پیرهن خویشتن شهیدی داشت
 
پس آن نماز که خواندی نماز هجرت بود
ز من نماز نهان و تو را شهادت بود
 
رسیده بود به عرش از درون سجده ی خویش
سپرده بود تنش را به خاک، پیشاپیش
 
بهار غیب به سجاده باز می آمد
صدای رویش گل از نماز می آمد
 
کسی نماز نخوانده در ازدحام شهید
کسی نماز نخوانده است با امام شهید
 
چه شد که پشت سرش؟ زان که راز می دانم
همیشه پشت شهیدان نماز می خوانم
 
در آن نماز چه کس بر شنیدنم افزود؟
که آنچه از تو شنیدم، به غیر وحی نبود
 
من و نماز؟ به ظاهر نماز را خواندم
میان پوسته ای از نماز جا ماندم
 
نخست شرط رسیدن، ز خود بریدن بود
نه بل ز خویش بریدن، همان رسیدن بود
 
چه دید آن طرف خود که پای پیش گذاشت
عبور کرد و مرا پشت در به خویش گذاشت
 
و آفتاب، تو را در گرفت، عریان کرد
و آفتابِ تو آفاق را مسلمان کرد
 
حضور روح شهادت، صدای بالابال
و عطر حلقه ی گل های سرخ استقبال
 
صدای پای شهیدان، صدای ریزش گل
صدای پس زدن خار و خس، پذیرش گل
 
دلم شنید و ندانست این که را بوده است
خدا، چگونه ندانست مرتضا بوده است
 
دلم چگونه ندانست این که رفتنی است
که غنچه ای که نگنجد به خود، شکفتنی است
 
چو مهر، جانِ ز خود رسته را تکامل داد
چنان چو غنچه برآمد که آن طرف گل داد
 
کسی گذشت که آیینه دار فطرت بود
کسی که چشمه ی عرفان و چشم حکمت بود
 
کسی که حکمت او از شهود پُر می شد
کسی که در صدفش سنگریزه دُر می شد
 
کسی که فضل هنر، قامت تعهد بود
کسی که روشنی چهره ی تهجّد بود
 
گلی ز قافله های شهید جا مانده
یلی ز نسل شهیدان کربلا مانده
 
زبان نبود، دلی در دهان حکمت بود
قلم نبود که ساطور قطع ظلمت بود
 
کسی ز جنس نماز از ولایت تن رفت
گذر ز سایه ی خود کرد، آن که روشن رفت
 
کسی که کرده خدا نزد خویش مهمانش
به دست خویش مسلمان نموده شیطانش
 
مقدّمی که خدا را به خود مقدم کرد
به دیدگان معادی نظر در عالم کرد
 
به کشتِ خاک نظر کرد و کار نیکو کاشت
و آن طرف عمل سبز خویش را برداشت
 
خدا! به باطن قرآن، به جان معصومان
به روزی شهدا، شام تار محرومان
 
به آتشی که چو گل گشت نزد ابراهیم
به اشک توبه ی آدم، به آبروی کلیم
 
به اژدهایِ به دست کلیم عصا گشته
دوباره با من فرعونی اژدها گشته
 
به فرق خونی حیدر، به انشقاق قمر
به خون سرخ شهیدان، دعای سبز سحر
 
به اشک های زلال چکیده در شب تار
به جان روشن «یستغفرون بالاسحار»
 
به روح «شمس و ضحها» شب و قنوت علی
به خطبه ی فدک فاطمه، سکوت علی
 
به جان آن که به پای عقیده سر را داد
که: مرگِ کوچک بستر، نصیب شیعه مباد
 
از آن طرف تو به این خون حک شده به زمین
دعای از سر درد مرا بگو آمین
 
سپیده بودی و ناگاه آفتاب شدی
ز روی روشنی ای دوست! انتخاب شدی
 
طلوع صدق دعا در دل و گلوی تو بود
که کوچه کوچه شهادت به جست و جوی تو بود
 
سرودخوان شهادت! سفر مبارک باد
دعای روز و شبت را اثر مبارک باد
 
خدا! برادر من رفت و باز من ماندم
گذشت جان من و باز من چو تن ماندم


 
*بعد از مدتها مرتضی را در حوزه ی هنری، هنگام ظهر در حال وضوگرفتن دیدم. من هم برای اقامه ی نماز آماده شده بودم. وارد نمازخانه شدم، اما صبر کردم تا سید مرتضی تکبیر بگوید و من به او اقتدا کنم. این کار را کردم. پس از پایان نماز، مرتضی با دلخوری گفت:«احمد! چرا این کار را کردی؟» گفتم:«مرتضی! ناراحت نباش. من پشت شهیدان زیادی نماز خوانده ام» مرتضی بی درنگ گفت:«آن روزها دیگر گذشته است.» با لبخندی موضوع را خاتمه دادم. چند روزی از این نماز نگذشته بود که خبر شهادت سیدمرتضی آوینی در فکّه همه جا پخش شد و من در بُهت و بغض به یاد آن نماز نشستم و مویه کردم(یادداشت شاعر درباره ی این شعر، چاپ شده در کتاب چه عطر شگفتی)
1110 1 3

پشتِ دیوارِ درِ قصر، خدا جا مانده است / احمد زارعی

باز امشب هوس گریه ی پنهان دارم
میل شبگردی در کوچه ی باران دارم

کسی از دور به آواز مرا می خواند
از دل این شب پُر راز مرا می خواند

راهی میکده ی گمشده ی رندانم
من که چون رازِ دل می زدگان عریانم

باید از خود بروم تا که به او باز آیم
مست تا بر سر آن رازِ مگو باز آیم

ابر، پوشانده درِ مخفی آن میخانه
پشت در باغ و بهار است و می و افسانه

خِرَد خُرد همان به که مسخّر باشد
عقل کوچک تر از آن است که رهبر باشد

تا که شیرین کَنَدم کام و برَد تشویشم
آن می تلخ تر از تلخ بنه در پیشم

باز امشب هوس گریه ی پنهان دارم
میل شبگردی در کوچه ی باران دارم

حال من حال نماز است و دو دستم خالی
راه من راه دراز است و دو دستم خالی

شب و باران و نماز است و صفا پیدا نیست
کدخدایان همه هستند و خدا اینجا نیست

امشب از خود به در آییم و صفایی بکنیم
دست اخلاص برآریم و دعایی بکنیم

پیش از این راه صفا این همه دشوار نبود
بین میخانه و ما این همه دیوار نبود

کاخ با کوخ؟ چه می بینم؟ یاران، یاران!
این قصوری است که از ماست، نه از هوشیاران

آی خورشید، برادر! نفسی با من باش
ظلمات است، برآ، در نفسم روشن باش

از سر مهر برآ و نظری در من کن
حال و روز من و این طایفه را روشن کن

بگذارید که فتوا بدهم تضمینی
کفر محض است گر از قصر برآید دینی

تیغ و اسب است که پوسیده به میدان، یا رب
کاخ ها سبز شد از خون شهیدان، یا رب

آی مومن! به کجا؟ دین تو اینجا مانده است
پشتِ دیوارِ درِ قصر، خدا جا مانده است

حق نه این است که با قصر نشینان باشیم
وای بر ما اگر از زمره ی ایشان باشیم

حق در این است که تیغ علوی برگیریم
رخصت از شیر خدا، فاتح خیبر گیریم

دینم امروز به میدان خطر افتاده است
کارش امروز به گوساله ی زر افتاده است

مگذارید که گوساله دهن باز کند
ور نه موسی شود و دعوی اعجاز کند

گر چه موسی صفتان با دل و جان می کوشند
باز گوساله پرستان همه را می دوشند

گر چه خود را به مَثَل مانی ارژنگ کنند
نتوانند به نیرنگ، مرا رنگ کنند

در نیام دهنم زنگ زده تیغ زبان
همه تن چشمم و دایم نگرانم، نگران

باز امشب هوس گریه ی پنهان دارم
میل شبگردی در کوچه ی باران دارم

خون چکد تازه و گرم از زره پولادم
از دهان های زره می شنوی فریادم

نسل در نسل ز اعماق قرون آمده ایم
دشت در دشت به سودای جنون آمده ایم

چار آیینه ببندید که اینجا هیجاست
چار آیینه ی جاوید که ابلیس اینجاست

خوان هشتم، صفت خوان زر و تلبیس است
رزمگاه ابد تهمتن و ابلیس است

چشم بی معرفت ماست که روشن شده است
یا شغاد است که همرزمِ تهمتن شده است

آی! در بین من و ما، من و ما پنهان اند
زره از پشت ببندید که نامردان اند

باز امشب هوس گریه ی پنهان دارم
میل شب گردی در کوچه ی باران دارم

مردم آن به که مرا مست و غزلخوان بینند
اشک در چشم من است و همه باران بینند

حال من حال نماز است و نماز اینجا نیست
شوق دیدار، مرا سوخت و او پیدا نیست

بگذارید نسیمی بوزد بر جانم
تا که از جامه ی خاکی بکند عریانم

دستها در ملکوت و بدنم بر خاک است
ظاهر آلوده ام اما دل و جانم پاک است

شب و باران و نماز است و هم آواز قنوت
باقی مثنوی ام را بسرایم به سکوت
1415 2 4.4

به سوی کعبه ی دیگر نموده اید نماز؟ / احمد زارعی

نه چپ، نه راست، منم، این منم برابر تو
به چشم من بنگر، این منم برادر تو

منم بسیج، که ایمان انقلاب منم
پیام سرخ شهیدان انقلاب منم

نه ماردم، نه مردّد، به حق یقین دارم
نه کافرم، نه منافق، که درد دین دارم

مگر قرار نشد سر به انقلاب دهیم؟
مگر قرار نشد دل به آفتاب دهیم؟

مگر قرار نشد از میان خون گذریم؟
ز تیغِ زار بلا با سر جنون گذریم؟

به جان آن لحظاتی که عهدِ خون بستیم
بر آن قرار، اگر نیستید ما هستیم

قرار بود که از مهر چون ستاره شویم
نه این که دور نشینیم و در نظاره شویم

مگر نه قبله در این سوست، پس چرا به نیاز
به سوی کعبه ی دیگر نموده اید نماز؟

مگر نه قبله در این سوست، این طرف خوانید
مگر که قبله ی خود را شما نمی دانید؟

نه چپ، نه راست، منم، این منم برابر تو
به روی من بنگر، این منم برادر تو

ولایت است، نه ابزار کار ما و شماست
نه او ولیّ من و ما، که او ولیّ خداست

روا نبود که این راه را خلاف روید
که در مبانی وحدت به اختلاف روید

به راه تفرقه رفتن مگر گناه نبود؟
نه چپ، نه راست، مگر مستقیم راه نبود؟

مگر نه اهل نمازید، پس چه می کردید؟
مگر نه کعبه در این جانب است؟ برگردید

ز اعتصام چه دیدید تا رها کردید؟
به سوی «واعتصموا» با خلوص برگردید

مگر وصیت آن پیر برده اید ز یاد
که بر تداوم حفظ اصول، فرمان داد؟

من این میانه یتیمم، خدا! یتیم منم
من این میانه یتیمم که مستقیم منم

تو ای ادامه ی سرخ تشیع علوی
تو ای تداوم ده قرن عشق و خون طلبی

نهیب زن هله بر جای خویش بنشینید
چگونه عاقبت کار را نمی بینید؟

اگر چه مهر گذشته است، لیک ماه به جاست
به یمن پرتو او فرق چاه و ره پیداست

ستاره ای است که مهر خدا در او باقی است
صدای روح خدایی در آن گلو باقی است
745 1 5

من از طبیعت فصل بهار می ترسم / احمد زارعی

من از طبیعت فصل بهار می ترسم
ز گل، ز سبزه، ز دیدار یار می ترسم

ز برگ و بار و شکوفه چو باد در دستم
ز دیدن رخ خود در بهار می ترسم

من از تماس لب خویش با لب غنچه
کنار آینه ی جویبار می ترسم

ز چتر سبز و بلند و لطیف مژگانی
که سایه کرده به چشمان یار، می ترسم

من از درخشش لطف چمن، شب مهتاب
کنار سبزه رخی ماه وار می ترسم

اگر که تیغ کشد چشم گل به ایمانم
من از بریدن بی اختیار می ترسم

ز غفلت دل بیمار خود ز دین و خدا
در این دو روزه ی بی اعتبار می ترسم

بدون رنگ و ریا-زان که یار بیرنگ است-
ز نقش بازیِ لیل و نهار می ترسم
588 0

این پیش پا فتاده ترین طرزِ کار ماست / احمد زارعی

تا آن طلوع عدل نهان از غبار ماست
این شیخ سرخ، معجزه ی آشکار ماست

سر زیر پای دوست فکندن ز روی شوق
این پیش پا فتاده ترین طرزِ* کار ماست

هر تیر، دیو شب سوی ما زد، به خویش زد
خون طلوع** در رگ گرم تبار ماست

گویند: «خودکشی است چنین تشنه کام مرگ»
فواره های خون عَلَم اقتدار ماست

ما غسل خون به دامن محراب کرده ایم
میراث ما شهادت پر افتخار ماست

ما را ز کار خویش مترسان که قرن هاست
خونینْ سرِ بریده ای آموزگار ماست

بر سر، عمامه از کفن خویش بسته ایم
یک پلّه منابر ما چوبه دار ماست




*گزینه ی دیگر: شکل
**گزینه ی دیگر: سپیده
567 0 5